عناصر طبيعت در اشعار مولوي
اوج
غزل عرفاني در مولوي است. غزليات مولانا غزلياتي است زنده كه غالبا در
مجالس سماع و در حال شور و نشاط سروده شده است. نگاه هاي او در نتيجه
استعارات و تشبيهات او معمولا جديداست، اوزان غزليات متنوع است. مختصات
مهم شعري او : موسيقي قوي شعر خاصيت حقيقت نمايي و باور داشت، تاثيرگذار
بودن، نشاط وغم ستيزي، وفور تلميح، زبان سمبليك، عرفاني كه ژرف ساخت حماسي
دارد و مي توان بدان عرفان حماسي گفت. علاقه او به طبيعت در سخن او جلوه اي
خاص دارد. از بهار و خزان , از آب و باد , از خاك و دانه , از مرغ و مور
در مثنوي خويش ياد مي كند ,رنگها و نيرنگ هاي جهان را مي شكافد و حتي
كارگاه عدم را رنگ آميزي مي كند , طبيعت را جلوه گاه خدا مي بيند و حتي گاه
جز خدا هيچ چيز ديگر را در سراسر كائنات نمي بيند.در ادامه به بررسي صور
گوناگون خيال عناصر طبيعت (آب و خورشيد و باغ و گياهان و..)در ديوان مولوي
مي پردازيم :
خيالبندي خورشيد
يكي از گوياترين ابيات « ديوان شمس » مقطع غزلي است كه مولوي ديدار عارفانه خود را با شمس الدين در آن توصيف مي كند:
خورشيد روي مفخر تبريز شمس دين
اندر پيش دوان شده دلهاي چون سحاب
با اين حال، همين خورشيد حادث در نظر هر آنكس كه مي كوشد تا شكوه و عظمت
الهي را توصيف كند به صورت تمثيلي شايسته تجلي مي كند، و در حقيقت هم يكي
از رايجترين صور خيال در ادبيات مذهبي سراسر دنياست. از اديان بيشماري كه
خورشيد را به صورت «خدا» مي پرستند ويا دست كم آن را يكي از خدايان مي
دانند و پرستش مي كنند نامي به ميان نمي آوريم. اما پيوند اين تشبيه كهن
اعصار با عشق حقيقي مولوي شمس الدين، صفتي بسيار شخصي وزنده به خيالبندي
مولوي از خورشيد مي بخشد.
توصيفهايي كه مولوي از قدرت معجزه آساي خورشيد مي دهد، در شعرش پاياني ندارد و اغلب صور خيال لطيف و شيريني از خورشيد ترسيم مي كند:
خورشيد گويد غوره را : «زان آمدم در مطبخت
تا سركه نفروشي دگر، پيشه كني حلوا گري »
خوشيد حادث، اگر چه تابع تغيير است، معذالك، تشبيهات بيشتري را به نظر شاعر
مي آورد، در حالي كه از سوي ديگر «آفتاب معرفت» باطني را، مشرق در «جان
عقل» است و روز و شبِ دنياي معني را منور مي سازد. اما غروب خورشيد، تمثيلي
از مرگ انسان و قيامت است: صبح ديگر كه نور آسماني به جلوة زيباي ديروز
ظاهر مي شودـ آيا بشر دوباره به وجهي مشابه زنده و متولد نخواهد شد
كو بر سر منبر شد و ما جمله مريديم
طبيعي است كه مولوي كوشش كرده است تا فنا شدن را با استفاده از استعارة
خورشيد و ستارگان يا خورشيد و شمع شرح دهد: فنا وحدت ذاتي نيست، ولي به حال
شمع در پيش خورشيد مانند است كه هرچند نورش از نظر مادي وجود دارد، اما
ديگر به چشم نمي رسد و از خود حكمي ندارد.
صور خيال خورشيد با صور خيال رنگها به هم پيوند داده مي شود. مولوي هميشه
اين حقيقت را باز مي گويد كه نور خورشيد، خود چنان شديد است كه كسي تاب
ديدنش را ندارد، و آن شدت و درخشاني، خود نقابي است كه روي خورشيد را
پوشانده است.
اما افزون بر اين توصيف كلي رنگها كه «روي پوشش» نور ناب ناديدني است و در
«مثنوي» فراوان آمده، مولوي با مفاهيم سنتي رنگها نيز بازي كرده است.
او رنگهاي گوناگون را، مثل هر چيز ديگر دنيا، صرفا" تمثيلي مي داند براي
بيان حالت فكري خود و يا براي حقايقي كه عموما" پذيرفته شده است. مولوي در
توصيفات خود صور خيالي را ابداع مي كند كه اگر به رنگهاي بر افروخته
آناطولي مركزي بينديشي، آنها را به بهترين وجه درك مي كني.
وصف شب، انگاه كه خورشيد ناپديدي شده، در آثار مولوي فراوان است:
چون رخ آفتاب شد دور زديد ه زمين
جامه سياه مي كند شب زفراق، لاجرم
خور چوبه صبح سرزند، جامه سپيد مي كند
اي رخت آفتاب جان، دور مشو زمحضرم
اين شب سيه پوشاست از آن،كز تعزيه دارد نشان
خيالبندي آب
اين انديشه كه فيض خداوند، يا حتي ذات خداوند، خود را در صور خيال آب متجلي
مي سازد، يكي از موضوعات اصلي مورد بحث مولوي است. هرچند او در شيوة سخن
متغيير مرسوم خود، تمثيل و تشبيه آب را به صورتهاي مختلف به كار مي گيرد،
اما اين تمثيل از آن وسعت و تنوع ديگر تمثيلها برخوردار نيست.
آب حادث، آب حيات و آب لطف و بسياري چيزهاي زيبا و حيات بخش رابه ياد شاعر
مي آورد كه مثل باران از آسمان نازل مي شود تا دنيا را شاداب كند:
فا يدة اول سماع با نگ آب
كوبود مرتشنگان را چون رباب
مولوي اغلب، «بحر معاني باطني» را در برابر دنياي ظاهري قرار مي دهد:
تجليات ظاهري و تمام انواع كه به چشم مي آيند جز كاه و خاشاك نيستند كه روي
اين «بحر معنيهاي رب العالمين را پوشانيده اند. او مكررا" اين خيال را با
استادي تصوير كرده است ئو هرچند دريا را به نامهاي متفاوت، خواه «آب حيات»
يا «بحر وحدت» مي خواند، اما اسم آن هرچه باشد، انواع مادي ظاهري هميشه به
صورت اشياء عارضي پنداشته مي شود كه ژرفاي بي پايان اين دريا را پنهان مي
سازد.
بسيار اتفاق مي افتد كه مولوي در جاهاي ديگر خيال مربوط به كف دريا را بري
اين عقيده مسلم به كار مي برد. در غزل پر معنايي كه درباره مشاهدة خود
سروده است، دنيا وآفريدگان آن را مي بيند كه همچون «پاره هاي كف» از درياي
الهي سر برون مي آورند و كف بر كف مي زنند و به دعوت گرداب باز ناپيدا مي
شوند او اغلب كف دست را با كف آب دريا جناس مي آورد).مولوي در پيش چشم مجسم
مي سازد كه :
قومي چو دريا كف زنان، چون موجها سجده كنان.
حركت آدمي به سوي خداوند كه يكي ديگر از مراحل سير و سلوك عارفانه است، اغلب به سفر سيل يا رود به سوي اقيانوس مانند مي شود:
سجده كنان رويم سوي بحر همچو سيل
بر روي بحر، زان پس، ما كف زنان رويم.
خيالبندي رود و آب در غزليات عارفانه مولانا بسيار بكار برده شده است:
اقيانوس زادبوم حقيقي رود است و مانند قطره اي كه از «درياي عمان» برمي
آيد، بشر نيز به اين دريا باز مي گردد. مولوي آرزو مي كند كه سبوي صورت
مادي او بشكند تا دوباره به اين منبع هستي بپيوندد
خيال بندي دوگانه قطره و دريا كه عارفان همة اديان آنرا بكار برده اند، در
شعرهاي مولوي به روشني پديدار است:قطره يا به اقيانوس باز مي گردد تا بار
ديگر به اصل خود واصل شود و به طور كامل در آب سراسر آغوش ناپديد گردد،يا
به صورت گوهري كه دريا او را در آغوش مي كشد و همچنان از اوجداست، زندگي مي
كند. مولوي «آب هوش» يا عقل خود را، كه از طريق آبراههاي مختلف در درون
آدمي توزيع مي شود چون آب الهي جاري در باغ مي بيند.
به طور مسلم نمي توان تنها با تكيه كردن بر صور خيال مربوط به آب، تصوير
روشني از عقايد ديني مولوي ترسيم كرد. تعبيرات او در اين زمينه تا حد زيادي
مانند تعبيرات عارفان همه زمان ها و دين هاست كه خيال اقيانوس الهي را
عاشقانه بكار مي برند، اقيانوسي كه به راستي خود را به هر كس كه چشم بصيرت
دارد نمايش مي دهد. آن دسته از بيت هاي مولوي كه اقيانوس بيكران خداوند يا
عشق را مي ستايد، در كنار صور خيال كاملا" محسوس، مثل خيال خورشيد يا آفتاب
الهي، جاي دارد.
يكي از جنبه هاي اين صور خيال بيت هايي است كه از يخ سخن مي گويند
يخ و برف دي ماهي دنياي جمادات ـ خواه زمستان زندگي مادي، يا دي ماه كاني
هاي جامد و موجودات بيجان ـ اگر به نيرو و زيبايي خورشيد پي برد در دم مي
گدازد و بار ديگر به شكل آب درمي آيد و در جوي هاي كوچك به طرف درختان روان
مي شود تادر جان بخشيدن به آنها سودمند افتد، نه آنكه به حالت افراد
خودپسند و خودپرست، منجمد شود.
چون بيوة جامه سيه، در خاك رفته اي شوي او
صور خيال باغ
نمونه اي از خيالبندي باغ را ملاحظه مي كنيم كه در اشعار مولوي فراوان است،
هر چند كه اين باغ، به راستي باغ خارق العاده اي است. كدو، خيار و ديگر
محصولات باغ هاي قونيه را باري، به تركيب هاي گوناگون مي توان در شعرهاي
مولانا ديد: مثلا" او قلندري را كه « سر و گردن بتراشد چون كدو و چو خيار»
به سخره مي گيرد. اين خيالي است كه براي توصيف گروه خاصي از درويشان قلندر
دوره گرد مناسب است.
باغ در نظر جلال الدين، سرشار از زندگي است. او روياي باغي را مي بيند كه «
فلك يك برگ اوست» و با اين حال، باغ خاكي دستكم بازتاب كوچكي از اين باغ
ملكوتي است. تنها كساني كه چند روزي از ارديبهشت ماه را در جلگه قونيه
گذرانيده باشند درستي اين خيالبندي مولوي را درك مي كنند.
يكي از تمثيلات شاعرانه دلخواه مولوي كه در بهاريه هاي پر وجد وشور او
آمده، تشبيه بهاران به روز رستاخيز است : باد مانند صداي صور اسرافيل مي
وزد و هرآنچه ظاهرا" در زير خاك پوسيده بود، با ديگر جا مي گيرد و نمايان
مي شود. قرآن بشر را فرا مي خواند كه احياي زمين مرده را در بهار دليل
رستاخيز بداند و مولانا اين آيات قرآني را از روي ايمان تفسير مي كند.
لطف از حق است ليكن اهل تن
در نيابد لطف بي پرده چمن
اما زمستان، از سوي ديگر فصل انبار كردن مواد مصرفي تابستان است تمامي
ثروتي كه در گنج خانه هاي تاريك درختان انباشته شده است با آمدن بهاران خرج
خواهد شد عاشق نيز خود مانند خزان رخسارش زرد مي شود ودر هجران معشوق شاخ و
برگش مي ريزد و خزان مي كند يا در جاي ديگر معشوق چون زمستان افسرده و
غمين مي گردد چنانكه هر كسي ازو در رنج است اما همينكه يار پديدارآيد او به
گلستان بهار مبدل مي شود.
در باغ مولوي هر گلي براي نماياندن حالات و جنبه هاي گوناگون زندگي آدمي عهده دار وظيفه اي خاص خود
تا نگريد ابر كي خندد چمن...
نمونه بالا يكي از انديشه هاي اصيل مولوي است كه در آن مظاهر طبيعت دقيقا
با رفتار آدمي برابر مي شود خنديدن متناسب با گريستن و خنده باغ جزاي گريه
ابر است زيرا همانگونه كه قطره هاي باران براي زيبا ساختن باغ مفيد اشت
اشكهاي عاشق نيز سرانجام منجر به تجلي رحمت الهي خواهد شد مگر ناله دولاب
آب را از دل تاريك زمين به خود جذب نمي كند و مزرعه جان را سبزه زار نمي
سازد ؟
مولوي از تصوير مشهور رخ زرد و سرخ سيب نيز استفاده مي برد و شاعران عرب
دوره عباسي اين خيال را به صورت تمثيل عاشق و معشوق و يا براي نمودن وداع
عاشقان ترسيم كرده اندو تعبير كلاسيك آن به گلستان سعدي شيرازي راه يافته
كه معاصر مولوي واگر بتوان به ماخذ اعتماد كرد از ستايشگران او بوده است.
با اين حال صور خيال كم رواج تر نيز در شعرهاي مولوي وجود دارد : معشوق را
طرفه درختي مي خواند كه از او سيب و كدو مي رويد يا زاهدي را كه بي ذوق جان
طاعات بسيار بجاي مي آورد به جوز بي مغز مانند مي كند. اين رسم , يعني
نهادن سبزيهاي معطر و رياحين در گلدان سفالين كه شاعران پيشتر بخصوص خاقاني
اغلب بدان توجه كرده اند در ديوان مولوي هم آمده است.
است. پاره اي از اين وظايف را شاعران عرب زبان و پارسي گوي قبل از او
ابداع كرده اند. گاهي لاله رخ افروخته از خشم دلسوخته مي شود و يا درخشندگي
چهره گلنار يار را مي نمايد و يا احتمالا مانند شهيدي واقعي به خون غسل مي
كند.
اگر مولوي ميانه باغ شعرهايش را به گل سرخ اختصاص نمي داد، جاي شگفت بود.
هر اندازه كه او گلهاي گوناگون را وصف كرده باشد، اما گل سرخ چيز ديگري
است. گل سرخ تجلي كامل جمال الهي در باغ است. اين بينش عارف شيرازي يعني
روزبهان بقلي كه عظمت خداوند را تابناك همچون گل سرخ سحرآميزي مشاهده كرده
شايد نزد مولوي شناخته شده بوده است از اين رو او خود را پند مي دهد كه
خاموش :
هين خمش كن تا بگويد شاه قل
بلبلي مفروش با اين جنس گل
اين گل گوياست پر جوش و خروش
بلبلا ترك زبان كن باش گوش
درميان اشعار مولوي ابيات مربوط به گل فراوانست كه يكي از اينگونه غزلها با بيت مشهور زير آغاز مي شود :
امروز، روز شادي و امسال، سال گل
نيكوست حال ما كه نكو باد حال گل
مولوي وقتي كه گل سرخ را مي بيند توصيف نويسندگان عرب را به ياد مي آورد كه
گل سرخ را به شاهزاده اي مانند مي كردند كه سواره در باغ مي رود و سبزه ها
و رياحين مانند لشكريان پياده گرد او را گرفته باشند. اما او آگاه بود كه
گلستان حقيقي، يعني گلستان عشق، ازلي است و به مدد از نو بهار نياز ندارد
كه زيبايي او را آشكار سازد. با اين وصف مولوي اشاره داردكه :
آن گاه كه ميان باغ جان است
امشب به كنار ما نيامد...
و گلهاي سرخ ظاهري را با حالات روحي خود پيوند مي دهد و مي گويد :
هر گل سرخي كه هست از مدد خون ماست
هر گل زردي كه رست رسته ز صفراي ماست (شكوه شمس. شيمل. خلاصه صفحات96تا136)طبيعت در شعر نيما يوشيج
يكي
از نمونه هاي درخشان، شاعر بزرگ معاصر نيما يوشيج است. او كه مي گويد،
سالهاي كودكيش «در بين شبانان و ايلخي بانان گذشت كه به هواي چراگاه به
نقاط دور ييلاق و قشلاق مي كنند و شب بالاي كوهها ساعات طولاني با هم به
دور آتش جمع مي شوند»، در نوجواني براي ادامه تحصيل به تهران مي آيد، و هر
چند سالهايي از عمر را در شهرهاي شمالي مي گذراند، اما بيشترين سالهاي عمرش
را در تهران سپري مي كند. تصويرهايي از طبيعت كه در شعر نيما ديده مي شود،
از آن نوع نيست كه مسافري در طول سفر به حافظه مي سپارد، بلكه حاكي از آن
است كه شاعر با طبيعت زيسته و سالهايي از عمر را به تامل و كاوش در اجزاي
طبيعت اختصاص داده است.
«در شناخت شعر يك شاعر، محيط زيست وي را نيز بايد درنظر داشت؛ به ويژه كه
شاعر روستايي باشد و پديده هاي طبيعت را تجربه كرده باشد.(طبيعت وشعر در
گفتگو باشاعران شاه حسيني.144)
تجربه در خيال رشد مي كند و بعدها مصالح شعر مي شود. بدان هنگام كه شاعر در
تجربه ها تامل كند." كلينت بروكس" و "رابرت پن وارن" بر اين عقيده اند : «
… اين پندار كه تجزيه در عالم خيال رشد مي كند و نيز تصور ارتباط شفيقانه
ميان طبيعت و آدمي همه از تجربه شخصي او مايه گرفته است … » (تولد شعر.
ترجمه منوچهر كاشف. ص 14).
نيما از اين گونه شاعران است. «نيما شاعر از كوه آمده اي است كه آموخته هاي
روزگار كودكي و نوجواني در شعرش، به گونه اي متعالي، شكل مي گيرد». ( با
اهل هنر. صص 66 و 67 )
با اين اشاره ها و نگرش هاست كه مي بينيم نيماي بزرگ وصفهايي آنچنان زيبا و
دقيق از طبيعت به دست مي دهد كه به يك معنا مي توان گفت، او آنچه را كه از
كودكي در روستا به ذهن سپرده بعدها به عنوان تجربه در خيالش رشد كرده و در
شعرهايش ظاهر شده است.
بهتر ين گواه نمونه هايي از اين شعر نيماست :
درگه پاييز، چون پاييز با غمناكهاي زرد رنگ خود آمد باز،
كوچ كرده ز آشيانهاي نهانشان جمله توكاهاي خوش آواز
به سراي خلوت او روي آورده
اندرآنجا، در خلال گلبان زرد مانده، چند روزي بودشان اتراق. و همان لحظه كه
مي آمد بهار سبز و زيبا، با نگارانش به تن رعنا، آشيان مي ساختند آن
خوشنوايان در ميان عشقه ها …
يا
يادم از روزي سيه مي آيد و جاي نموري
درميان جنگل بسيار دوري.
آخر فصل زمستان بود و يكسر هر كجا در زير باران بود
مثل اينكه هر چه كز كرده به جايي
بر نمي آيد صدايي
صف بياراييده از هر سو تمشك تيغدار و دور كرده
جاي دنجي را. (طبيعت وشعر در گفتگو باشاعران شاه حسيني.146و147)
اين دقتها از ذهن كسي ناشي مي شود كه با تامل به اشياي پيرامون خويش
نگريسته و لحظه هاي ناب زندگي را ثبت كرده است. از اين روي مي توان نمونه
هايي از اين دست را، كه در شعر نيما فراوان است، حاصل تجربه هاي روزگار
كودكي و زندگي او در كنار شبانان و ايلخي بانان دانست و به اين نتيجه رسيد
كه علاقه به طبيعت در آدمي كه سالهاي كودكي و نوجواني را در متن طبيعت سپري
كرده، برجسته تر و بارزتر است. (طبيعت وشعر در گفتگو باشاعران شاه حسيني.
148) طبيعت در شعر اسدي طوسي
اسدي اغلب، هر كدام از بخشها يا قصه ها و اجزاي حماسه خود را با وصفي معمولا" تفصيلي از طبيعت يا يكي از اجزاي آن آغاز مي كند و در خلال داستان نيز هر جا مجالي پيدا كند، به آوردن مجموعهاي از تصاوير شعري مي پردازد و افزوني همين تصاوير شعري است كه در آن تزاحم را در فضاي حماسه او ايجاد كرده است و اگر از اين باب او را با شاهنامه قياس كنيم خواهيم ديد كه فردوسي اغلب در چنين موارد با ترسيم يك خط، زمينه كار خود را نشان مي دهد و به اصل موضوع و زير وبم داستان مي پردازد و از اين روي اگر طلوعهاي شاهنامه را طلوعهاي گرشاسپنامه قياس كنيم خواهيم ديد كه در شاهنامه، گاه با يك بيت و زماني يك مصراع و حتي در مواردي با نيمي از يك مصراع تصوير ارائه شده و دنباله مصراع و بيت گزارش داستان است و چند و چون كار قهرمانان. ولي اسدي هميشه طلوعها را با وصفي تفصيلي تر و با چندين تصوير پي در پي نشان مي دهد و هم از اين گونه است وصفهاي شب.( شفيعي كدكني. صور خيال در شعر فارسي . 614)
همدلي با طبيعت در شعر دقيقيدر اشعار دقيقي پيوستگي با طبيعت به نحو بارزي مشهود است حتي اين احساس و ادراك گاه از مرحله همدلي مي گذرد و به درجه اي مي رسد كه شاعر گويي خود را در همه مظاهر طبيعت مي يابد و در درون آنها قرار مي گيرد و با آنها مي زيد. آنچه در انگليسي آن را empathy و در آلماني einfuhlvny يا همجوشي با طبيعت و «انتقال حس آگاهي از خود و خود ديگري» تعبير مي كنند.
تنوع تصاوير: تصوير در شعر دقيق نه تنها زيبا و تازه بلكه نموداري است از جلوه هاي گوناگون، دامنه پر نقش زمين، پهنه آسمان و رنگارنگي و عطر گلها، زلالي چشمه و طعم نوش آن، آراستگي درخت، خرمن دشت، جمال معشوق، رنگ باده و نغمه چنگ هريك با بعدي خاص نموده شده، از اين رو همه وجود انساني از اين شعر محظوظ مي گردد.
تحرك و پويايي در تصاوير و توجه به جلوه رنگها:بعضي از تصاوير دقيقي از تحرك و پويايي خاصي بهره ور است. به خصوص كه وي از آن دسته شاعراني است كه روحشان با طبيعت همراز و در اهتزاز است. كسي كه با طبيعت زنده و پرجوش مانوس است، ناگزير تموجات خيال و تپشهاي دلش با آن هم آهنگ مي شود و شعرش لبريز از حيات و پويندگي. بسياري از ابيات شاهدي گوياست :
تو آن ابري كه ناسايد شب و روز
ز باريدن چنان چون از كمان تير
نباري در كف زرخواه جز زر
چنان چون بر سر بد خواه جز ببر
دقيقي با توصيف زمين به مانند ديبايي خون آلود و هوا همچون مشتي نيل اندود تصوير زيبا و رنگارنگي از طبيعت به دست داده است. همين ديبا گاه در توصيف ترنج سبز و زرد به كار گرفته ميشود و در پيچ و تابي لفظي به صورت صنعت لف و نشر در كلام رخ مي نمايد.
به زير ديبه سبز اندر آنك
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
يكي چون حلقه اي از زر خفچه است
يكي چون بيضه اي بيني ز عنبر
به همين دليل گفته اند : «همان گونه كه دامنه طبيعت رنگارنگ و چشم نواز است، تصاوير دقيقي نيز از تنوع رنگها بغايت برخوردار است. اين يكي از ويژگي هاي شعر دوره ساماني است».
تجسم و گوناگوني تلفيق پديده هاي مختلف در آينه ذهن دقيقي، نگارگري دقيق و خلاق را به ياد ميآورد كه با آميختن رنگهاي مختلف طبيعت را به تصوير كشيده است.
نگه كن آب و يخ در آبگينه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازيده دو تايك تا فسرده
به يك لون اين سه گوهر بين ملون
دقيقي در توصيف طبيعت اغلب با مفردات سر و كار دارد و هيات تركيبي كه آميزشي از پديده هاي گوناگون باشد، در طرفين تشبيهات او كمتر ديده مي شود.( طالبيان. صور خيال در شعر شاعران سبك خراساني.136و137)
طبيعت در شعر عنصري
طبيعت در شعر عنصري رنگ و جلاي چنداني ندارد. مجموع تشابهات عنصري در زمينه زمين و آسمان و ابر و گل و باغ، حدود 40 تشبيه، در نيمي از اشعار ديوان اوست. يعني تنها كمي بيشتر از تشبيهاتي كه فقط در آنها سخاي ممدوح ستوده شده است. نمونه اي از تشبيهات عنصري در ذيل ميآيد :
جهان در طليعه بهار، چون لاله زار است. هوا از عكس جامه هاي رنگارنگ زميني، چون باغ ارم و زمين انبوه ياقوتهاي سرخ به رنگ گلنار است. نسيم صبا، طبله عطار باغ، كلبه بزاز را به خاطر ميآورد و باد نوروزي، بتگري مي كند :
باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود
از ميان اندك تشبيهاتي كه عنصري درباره گلها دارد نيز، رنگ اشرافيت درباري به خوبي نمايان است. لاله به سجاده و عتيق مي ماند، نرگس به چتري از سيم خام يا جامي زرين كه در آن عنبر باشد و يا به جامي سيمين كه در ميان آن دينار تعبيه شده باشد، تشبيه مي شود. اگر هم نرگس به چشم شباهت دارد، به شكلي است كه شاعر در محيط اشرافي خود مي بيند و محيط درباري مي پسندد.
يكي نه چشم ولكن به گونه چشمي
كه ديده اش از شبه باشد مژه ز زر عيار
بنفشه به جامه تشبيه شده، جامه اي كه از حرير سبز كه نيل بر آن پراكنده باشند و يا ابريشمي سبز كه مهره هاي كبودي بر آن ريخته باشند. نيلوفر، همچون فيروزه بر آبگينه است و اين تشبيهي نو و تازه است. شبهي، زر عيار، سيم خام، مينا، حرير سبز، ابريشم سبز، زبرجد و لؤلؤ شهوار، در يكي از طرفين آن دسته از تشبيهات عنصري قرار دارند كه به كار توصيف طبيعت آمده اند.
منبع الهام تشبيهات عنصري از طبيعت، با شاعران هم عصر او، به ويژه منوچهري اصلا" قابل مقايسه كمي و كيفي نيست. (طالبيان. صور خيال در شعر شاعران سبك خراساني.287)
تغزل و وصف طبيعت در شعر مسعود سعد
تشبيهات مسعود سعد در حوزه تغزل و وصف طبيعت نسبت به بيان حال شاعرانه و نسبت به شاعران پيشين كمتر و تشبيه نو و تازه در شعر او در اين دو زمينه اندك است. تشبيه سپهر به آيينه و ابر هزار آوا و زمين به دل غمگين درآثار گذشتگان ديده نشده است اگر شاعران طبق سنت شعر فارسي تا زمان شاعر عموما" جام را به خورشيد مانند مي كرده اند و چشم را به نرگس. مسعود سعد چنين مي گويد :
جام همچون كوكب است از بهر آن تابد به شب
لاله همرنگ مي است از آن دارد طرب (ديوان، ص 553)
از جمله توصيفاتي كه مسعود سعد از طبيعت كرده است توصيف خزان است. او خزان را در هيات انساني تصور كرده است كه به باغ روي مي نهد و دگرگوني هايي ايجاد مي كند. شاخ، كمان بر ميكشد و سرما كمين مي گشايد. گلي كه از مادر مي زايد، از چمن نااميد است. شاخ نيلوفر به محض آن كه چشم مي گشايد، بيد در مقابلش به سجود مي ايستد. قمري و فاخته، آوازه خواني را در حاكمينت دولت خزان فراموش مي كنند. جوي روان چون سيم يخ زده است و برگ رزان چو زر به زردي گراييده است. جلوه هاي نگراني و غمها و نااميدي شاعري زنداني در توصيف خزان متجلي است
وصف بهار: وصف بهار با تجاهلي آغاز مي شود كه تجاهل خود آرايش براي مبالغه است. در تخيل شاعر باد و ابر بسان آرايشگري جلوه مي كنند. آرايشگري كه پيرايه مي بندد و نقاب از چهره زيبارويان و نو عروسان بهاري مي گشايد. ابر همچون عاشقي رعنا دامن كشان مي آيد و گاهي در و زماني كافور مي بارد. شكوفه از زير قطره باران چون نمايش شكلي از زير بلور است. گل مورد بسان ديدار دوستي عزيز از خوشحالي مي خندد. لاله به رنگ تذرو جلوه مي كند و سنبل بوي نافه آهو مي پراكند. كلاغ هم چون فرار شب از روز در حال فرار است. هزار دستان و فاخته مست از شرابي كه جام لاله فراهم آورده به نغمه سرايي مشغولند. بنفشه در مقابل لاله سجود مي كند و باد صبا هم چون دم جبرييل و دم عيسي ا زخاك گل مي روياند. (طالبيان. صور خيال در شعر شاعران سبك خراساني..358و359)
تصاوير مربوط به طبيعت در شعر قطران تبريزيدر شعر فارسي صبغه اقليمي در تصاوير مربوط به طبيعت قابل تشخيص نيست. با همه فراخي دامنه جغرافيايي محيط زيست شاعران و با همه اختلافاتي كه از نظر اوضاع طبيعي هر ناحيه اي از نواحي مختلف نفوذ شعر فارسي وجود داشته، رنگ عمومي شعرهاي طبيعت يكسان است و بهار يا پاييز يا هر پديده ديگر از پديده هاي طبيعت در شعر مسعود سعد و معزي و قطران يكسان است. با اين كه محيط زيست ايشان جدا از يكديگر جداست. مسعود سعد در هند مي زيسته و معزي در خراسان و قطران در آذربايجان و بالطبع هر كدام از اين نواحي از نظر طبيعت ويژگي هاي خاصي را داراست
وقتي كه به منابع تشبيه د رشعر قطران نظري بيفكنيم فرخي را به ياد مي آوريم با آن همه نگارگري از طبيعت و با اين تفاوت كه فرخي مبتكر است و قطران در بسياري مضامين مقلد. هر چند كه تصوير ابتكاري وابداعي هم دارد و ابزارهايي براي نوسازي تشبيهات به كار گرفته و تشبيهات عقلي و تجريدي او از فرخي بيشتر است و طبيعت را با بعضي حالات نفساني همانند كرده و تغزل و وصف طبيعت را در آميخته و گرايش به پيشه هاي اجتماعي و ابزار و آلات زندگي مردم عادي در شعر او بيشتر به چشم مي خورد. هر چند كه صبغه اشرافي در شعر او نيز چندان محدود نيست و بيش از گرايش به زندگي مردم عادي است و اينها همه تفاوتهايي در ديد دو شاعر را در وصف طبيعت نشان مي دهد.
آميختگي بين تصاوير تغزلي و توصيف طبيعت در شعر قطران به چشم مي خورد به طريقي كه او دنياي عشق و عاشقي را به سرزمين گلها و بوته ها و درختان منتقل مي كند و باغ و بستان را با جمال معشوق همسان مي بيند :
چو چشم جانان نرگس به چشم گشاد
چو روي عاشق خيري به باغ رخ نمود
چو رخ دوست برفتاده سر زلف
برگ بنفشه به برگ لاله بر افتاد
توصيف شاعرانه قطران از طبيعت نيز با يكديگر مبادله حسن و زر و زيور و نقش و نگار مي كنند و چون زينت هاي ساختگي در دنياي مردم بي پناه و عادي كمتر يافته مي شود و يا اصلا" نشاني از آنها نيست و پناهگاه شاعر نيز در دربارهاست. بنابراين توصيف طبيعت هم بيشتر صبغه اشرافي پيدا مي كند. از سوي ديگر شعر قطران را پر از تشبيهات خيالي و گاه وهمي مي كند.ياقوت و بلور و دينار در هياتي مركب در بيت ذيل به كار توصيف طبيعت آمده اند و آميختگي سرخي و سفيدي و زردي را در سيب و ترنج به خوبي نموده ا ند.
سيب منقط آمد و نارنج مشك بوي
اين جاي لاله بستد و ان مسكن سمن
آن چون فشانده دانه ياقوت بر بلور
وين چون فشانده شوشه دينار بر سمن (طالبيان. صور خيال در شعر شاعران سبك خراساني..380و381)
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2